loading...
معرفت لاله ها
منتظر امام زمان سید محمد مهدی هاشمی بازدید : 409 جمعه 05 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

سید موسی نامجو در سال 1317 در بندرانزلی بدنیا آمد و پس از انجام تحصیلات ابتدایی و متوسطه به تحصیل در دانشكده افسری ادامه داد و افسری با دانش شد. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی در مسئولیتهایی چون عضو هیئت علمی و فرماندهی دانشكده افسری و . . .


ادامه وصیت نامه در ادامه مطلب

گوشه هایی از زندگی

سید موسی نامجو در سال 1317 در بندرانزلی بدنیا آمد و پس از انجام تحصیلات ابتدایی و متوسطه به تحصیل در دانشكده افسری ادامه داد و افسری با دانش شد. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی در مسئولیتهایی چون عضو هیئت علمی و فرماندهی دانشكده افسری و وزارت دفاع جمهوری اسلامی ایران به خدمت در ارتش پرداخت و سرانجام در شامگاه هفتم مهرماه به آرزوی خودش نائل شد.

بهترین خاطره

همسر شهید نامجو از زندگی مشتركش با شهید نامجو و خاطرات آن زمان می گویند

بهترین خاطره ای كه از ایشان به یاد دارم , بودن او در منزل و دركنارم بود. به سبب كا ر و فعالیت زیاد , او را در منزل خیلی كم می دیدیم . تنها روزهای جمعه بیشتر او را می دیدیم كه همیشه به اتفاق به نماز جمعه می رفتیم . او هیچ وقت از كار زیادی كه داشت گله نمی كرد. واقعا وجود ا یشان و بودنش در كنار ما خاطره بسیار بزرگی بود.

خاطره خاص دیگری كه به یاد بچه ها مانده است , تنها مسافرتی بود كه در طول یازده سال زندگی با ایشان رفتیم و این مسافرت همیشه در ذهن بچه ها هست و هیچگاه فراموش نمی شود. آن اوایل پسر كوچك من گاهی وسایل نظامی پدرش را بر می داشت و با آنها بازی می كرد و این كمبود او را جبران می نمود و ما همیشه به یاد او هستیم .

ایشان من را از هر لحاظ برای شنیدن خبر شهادتشان آماده كرده بود. زندگی ما بسیار ساده بود و با داشتن امكانات , در منزل اجاره ای زندگی می كردیم و سه بار منزلمان را عوض كردیم . هر چه به او توصیه می كردند كه خانه سازمانی بگیرد او قبول نمی كرد و می گفت : من می توانم كرایه بدهم , ولی در ارتش افراد محتاجتر از من هستند كه از این خانه ها استفاده كنند.

ث همسر شهید نامجو : زندگی ما بسیار ساده بود و با داشتن امكانات در منزل اجاره ای زندگی می كردیم و سه بار منزلمان را عوض كردیم . هر چه به او توصیه می كردند كه خانه سازمانی بگیرد او قبول نمی كرد و می گفت : من می توانم كرایه بدهم ولی در ارتش افراد محتاج تری هستند كه از این خانه ها استفاده كنند.

نگاهی به زندگی سبز و آسمانی شهیدی از دولت عشق

نام و یاد شهید نامجو مثل یك یاس سپید در روح و جسم همسر و فرزندانش پیچیده است و عطر دلاویز شهادتش ، هنوز در فضای خانه پراكنده شده است.

همسر شهید نامجو وقتی از ما نام مرد زندگی اش را می شنود. بی اختیار به بایگانی افكارش مراجعه می كند و پرونده های زنده و مستدل وگویایی از زندگی سبز و آسمانی همسرش بر روزی زمین ارائه میكند كه نهایت آرزوی مورهای اهل دل است.

نمی دانم این قلم تا چه حد می تواند زوایای زندگی این سید شهید را به تحریر در آورد ، اما خوب میدانم كه در برابر مقام شامخ این شهید، قلم عاجز خواهد بود.

فقط امید دارم با خواندن زندگی سراسر ایثار نامجو ، درس خوب زیستن را به نیكی بیاموزیم.

ازدواج در سال 1349

آشنایی خانواده من با پدر و مادر موسی موجب ازدواج ما در سال 49 شد. در آن زمان من سال آخر دبیرستان بودم و مدرك دیپلم را پس از ازدواج گرفتم.

از وقتی سعادت همسری این مرد بزرگ را پیدا كردم دگرگونی سیاسی در زندگی من به وجود امد و با كمك و ارشاد او، شور و شوق نهفته مذهبی من شكوفا شد. با دیدن اعتقادات شهید نامجو تلاش می كردم كه خودم را به او برسانم و معلومات علمی و اجتماعی خود را بالا ببرم . سید موسی در طول حیات پر بركتش نه تنها همسری نمونه و شایسته برای من بود، بلكه حكم آموزگاری پر حوصله را داشت و در همه ابعاد زندگی مرا راهنمایی می كرد.

زندگی ما با سختی های فراوانی شروع شد. گاهی من از رنجهای زندگی به او گله می كردم. اما او با كلام متین و گیرایش به من آرامش می داد.

در مقابل تمام مسائل زندگی جدی بود و هر وقت لازم می شد خیلی دوستانه مسائل را گوشزد می كرد . او از اول زندگیمان به مسائل اجتماعی اهمیت می داد. از همان آغاز زندگیمان از صبحتهایش بوی نارضایتی از حكومت شاه می آمد . ابتدا من تعجب میكردم ولی وقتی رفت و آمدهای او را با شهید آیت و دیگران دیدم معلوم شد كه فعالیتهایی دارد.

پخش اعلامیه های حضرت امام (ره)

از سالهای 50 به بعد ، با آن كه فعالیت سیاسی- آن هم برای ارتش- خیلی خطرناك بود او بدون ترس و واهمه اعلامیه ها و نوارهای امام (ره) را جابجا می كرد و هیچ ترسی ازاین كارها نداشت. او از ابتدا مقلد امام (ره) و عاشق ایشان بود و با تمام وجود به امام (ره) عشق می ورزید.

نحوه برخورد و صحبت های شهید نشان می داد كه فردی مذهبی و معتقد است و این مساله حتی در كلاسهای او نمایان شده بود و تا آنجا كه من اطلاع دارم دانشجویان مذهبی دانشكده افسری دور او جمع شده بودند و به قول معروف از او خط می گرفتند. شهید كلاهدوز و شهید اقارب پرست از دانشجویانی بودند كه با او ارتباط نزدیك داشتند.

رابطه عاطفی با فرزندان

همسرم با فرزندانش روابط عاطفی بسیار نزدیكی داشت.

بعضی از روزها كه خیلی خسته بود، من از بچه ها می خواستم كه او را اذیت نكنند تا استراحت بكند ولی او با كمال خوشرویی با آنها شروع به بازی می كرد و حرفهای آنها را می شنید و با مهربانی جواب می داد.

با پیروزی انقلاب ، او تمام وقت خود را وقف انقلاب نمود اوایل انقلاب كه بچه های انقلابی پادگانها را می گرفتند خیلی به آنها كمك می كرد و تا نیمه های شب بیرون بود . او می گفت:

بچه ها هنوز پخته نشده اند و آمادگی نظامی ندارند. من باید به آنها كمك بكنم .) بعد از پیروزی انقلاب، او به اتفاق شهید محمد منتظری، شهید كلاهدوز و تعدادی دیگر از دوستانش اقدام به تاسیس سپاه پاسداران كرد. فعالیت او بعد از انقلاب به قدری زیاد بود كه شب و روز كار می كرد. او واقعاً به ارتش اسلام عشق می ورزید. زندگی اش ارتش و دانشگاه افسری بود. او با آنكه از آغاز انقلاب دارای مسوولیت های مهمی بود، با این حال این پستها و مقامها در او تاثیری نداشتند. او همان نامجوی قبل از انقلاب بود و حتی افتاده تر و متواضع تر از قبل شده بود. او با آنكه در دوران انقلاب فعالیت ضد رژیم داشت، با این حال پس از پیروزی انقلاب ، لیستی به دستمان افتاد كه نام او را رژیم شاه جزو اعدامی ها نوشته بود و اگر انقلاب پیروز نمیشد او را اعدام می كردند.

زیادی كار ایشان و مسوولیت های متعددش موجب شد كه ما از دیدن او نسبتا محروم شویم، ولی به خاطر اینكه او برای انقلاب و اسلام و ایران فعالیت میكرد ما تحمل می كردیم.

پاسی از شب گذشته به منزل می آمد و چون احساس خطر می كردیم لذا پیشنهاد دادیم به منزل نیاید و شبها در اداره بماند و به این ترتیب از نظر امنیتی از خطر دور باشد.

می گفت : ما مسلح به الله اكبریم. بعدها كه رفت دانشكده افسری چند نفر را به عنوان محافظ برای او گماردند كه او با قاطیت گفت: با این كار دشمن خیال می كند كه از او میترسیم و خوشحال می شود واز پذیرفتن محافظ امتناع نمود.

آرزوی شهادت

شهادت آرزوی ایشان بود. در نیمه های شب، وقتی به نماز میایستاد ، با خدا راز و نیاز می كرد و با اشك و ناله های بلند از خدا آرزوی شهادت می كرد . او در مورد شهادتش با بچه ها صبحت كرده بود و آنها را آماده شهادت خود نموده بود. البته این آمادگی را از سالها قبل به من داده بود و از من خواسته بود در صورت شهادت اواصلاً گریه نكنم.

این موضوع را بارها به طور صریح به دخترمان گفته بود و دخترم نیز روی این مساله حساسیت پیدا كرده بود.اما چون همه ما اور ا دوست داشتیم گفته ها وسفارشهای او هم برای ما دوست داشتنی بود. گرچه از دست دادن عزیزان بسیار سنگین است، ولی انسانی كه یك بعدی نباشد میداند كه در دنیای دیگر زندگی دیگری وجود دارد و بهتر است انسان راضی باشد به رضای خدا.

پس از بازگشت از سفر كره به منزل جدید در خارج از شهر نقل مكان كردیم . برای او كه وزیر دفاع بود این محل اصلاً منطقه امنی نبود ولی او بدون توجه به این مسائل با همان فولكس كهنه رفت و آمد میكرد و به تهدیدات گروهكها و تروریست های ستون پنجم اعتنا نمی كرد.

افتخار میكنم همسر نامجو و مادر فرزندانش هستم

سه روز بعد از اسباب كشی به جبهه اعزام شد و قرار بود برای جشن سردوشی دانشجویان مراجعه كند. طبق معمول ما هم منتظر آمدنش بودیم و چون همه همسران ، با نگرانی و دلشوره در غروبی غمبار به اتفاق مادرم و بچه ها در مقابل منزل به آسمان نگاه می كردیم و صدای هلی كوپترهای در حال عبور را به نظاره نشسته بودیم ، خیلی دلمان می خواست كه او با یكی از همین هلی كوپترها آن شب از راه برسد و ما موفق به دیدار او بشویم. خلاصه شب را با دلتنگی فراوان به صبح رساندم ولی احساس من چیز دیگری می گفت و اتفاقات ناگواری را در پیش روی من مجسم می كرد. صبح زود رئیس دفتر ایشان به اتفاق چند تن از بستگان به منزل آمدند و من از آنها خواستم كه هر خبری شده بگویند، اما آنها برای رعایت حال من كه چهار ماهه باردار بودم از دادن خبر خودداری كردند. هرچه اصرار كردم نگفتند، تا این كه ساعت 8 صبح خبر سقوط هواپیمای سی-130 حامل فرماندهان ارتش و بعد هم اسامی شهدای این حادثه ناگوار را از طریق رادیو شنیدیم.

چند ماه بعد از این حادثه ، سید مهدی پسر دوم من با خصوصیات خاص پدر و با روحی به لطافت روح پدر به دنیا آمد. در زمان شهادت ، دخترم 9 سال و فرزند دومم ناصر 6 سال داشت.

با شنیدن این خبر عرق سردی بر وجودم نشست . سفارش شهید مبنی بر گریه نكردن در شهادت او و غم از دست دادن همسر و پدر فرزندانم آتشی سوزنده بر دلم ریخته بود . نمیدانستم چه باید بكنم و ساعتها مبهوت بودم. سرانجام با خود گفتم: وظیفه دارم از این پس برای بچه های شهید هم مادر و هم پدر باشم و با توكل به خدا تا امروز چراغ زندگی یادگارهای آن شهید بزرگوار را روشن نگه داشته ام و در حال حاضر دو فرزندم پزشك و مشغول تحصیل می باشند.

من امروز افتخار می كنم كه مادر كودكان شهید نامجو می باشم و بالاترین دلخوشی من این است كه خود را یكی از پیروان ناچیز حضرت فاطمه (س) میدانم، و امروز یقین دارم كه من و مادر یا همسر سایر شهدا به خاطر خدا و مصالح انقلاب اگر همانند حضرت زهرا (س) بردباری را پیشه خود سازیم و تسلیم رضای او گردیم مطمئنا پاداش این فداكاری ها را در آن دنیا خواهیم گرفت.

وی خصوصیات اخلاقی و روحی والایی داشت. با وجود خستگی زیاد ناشی از كار – كه خواه ناخواه بر روحیه انسان تاثیر می گذارد- سعی می كرد تا این مساله اثری در رفتار او نسبت به خانواده نداشته باشد. بیش از هر چیز به روحانیت اهمیت می دادو شاید در هم ردیفهای او كه افرادی متدین و متعهد به اسلام بودند (و به آنها ایمان دارم) خصوصیات ریز وبارز شهید نامجوی را مشاهد نكردم. به تمام معنا خاكی بود و به سپاهیان میگفت :” وحدت خودتان را حفظ كنید” و در وحدت ارتش و سپاه تلاش وافری داشت تا این دو نیرو در یك سازمان متحد و یكدل و یكرنگ به نام ارتش اسلام شكل بگیرد.

خاطره ای از مقام معظم رهبری

من اشاره به یك مورد می كنم كه شهید نامجو در كنار حضرت آیت الله خامنه ای – مدظله العالی – حدود دو سه ماه متوالی در ستاد عملیات نامنظم فعالیت داشت. در طول این مدت كه ما زیر بمب و موشك دایم بودیم، بعضی وقتها تماس تلفنی با ما داشت و جویای احوال ما می شد. یك بار در حین صبحت تلفنی متوجه شدم كه صدایش گرفته است. پرسیدم : طوری شده؟ و او با لبخند گفت: چیزی نیست نگران نباش ، از دود و آتش است.

و پس از آن پیغام فرستاد كه پمادی برایش تهیه و ارسال كنیم علتش را پرسیدم .گفت انگشتان پایم زخم شده است.

پرسیدم كه چرا ؟

گفت : برای اینكه وقت نمیكنم پوتین هایم را از پایم در آورم.

چند شب بعد ناگهان دیدیم شهید نامجو به منزل آمد. از او پرسیدم : چطور شد كه به مرخصی آمدی ؟ گفت: آقای خامنه ای به من امر فرمود سید دو، سه شب برو خانه.

پدرم پس از شهادت ، شبیه جدش شده بود

آن موقع من پیكر بابا را ندیدم اما چهار ، پنج سال پیش كه عكسش را دیدم. شباهت عجیبی بین پیكر بابا و جدهاش حضرت زهرا (س) جدش حضرت حسین(ع) و حضرت ابوالفضل (ع) بود. سر بابا سوخته بود پهلویش سوخته بود و دستهایش حالتی داشت كه انگار می خواست چیزی به كسی بدهد.

بابا به آرزویش كه شهادت بود، رسید. بابا شهیدی عاشق بود. حرفهای سید ناصر نامجو در وصف حال پدرش آنقدر گیراست كه آدمی را به عمق احساسات لطیف یك عاشق می كشاند.

خاطره ای از بابا در دوران كودكی

تازمانی كه محور خانواده به خانه نیامده، بچه ها همچنان به بازی و بازیگوشی شان ادامه می دهند. من هم همین طور بودم . بابا سعی می كرد از همان بچگی روحیه مردانه داشته باشم. من هم بازی می كردم تا بابا بیاید و نماز جماعت را در خانه به پا كند . بعد از آن شام و گزارش كار روزانه.

با وجودی كه 5 سال بیشتر نداشتم ، اغلب جاها مرا با خود می برد؛ البته قبل از وزارت. مرا با تفنگ و پرچم بازی آماده می كرد و باهم نماز جمعه می رفتیم و بعد از آن به دانشگاه .

یك باز در نماز جمعه گم شدم. تشنه ام بود. بابا منبع آب را نشان داد و تاكید كرد جایمان را نشان كنم. من همین طور كه به سمت منبع آب می رفتم مرتب پشت سرم را نگاه می كردم كه نكند بابا را گم كنم ولی آب را كه خوردم هر چه گشتم نه جا را پیدا كردم نه بابا را .گریه كردم . مرا به ستاد گمشده ها بردند و در بلندگوها نشانی پسری كه گم شده بود را دادند. بابا آمد مرا تحویل گرفت و مثل همه باباها گفت: مرد كه نباید گریه كند.

شهید نامجو وزیری خاكی بود، بعد از اینكه وزیر شد دیگر كمتر از قبل بابا را می دیدم . صبح وقتی خواب بودیم میرفت و شب هم وقتی خواب بودیم می آمد.

از دوستان و دانشجویان با حرفهای زیادی راجع به او می شنویم . از بینش دقیق، ذهن فعال و دقیق ، آینده نگری نسبت به مسائل ارتش آن زمان، انضباط ، انعطاف ، لیاقت و ..... بابا میگویند و تاكید می كنند كه در زمانی كه بابا فرماندهی دانشكده افسری را بر عهده داشت، آنجا را به عنوان فیضیه ارتش می شناخت.

امام به بابا می فرمودند: سید موسی

یك بار بنیصدر به بابا تندی كرده و گفته بود: در این طویله را می بندم . و بابا را از سه تا پنج روز توبیخ كرده بود. بابا توبیخ را پذیرفته ولی از اصول خود كنار نیامده بود.

دانشجویانش كلاس درس بابا را خیلی دوست داشتند و گذشت زمان را حس نمی كردند. بابا عادت داشت آخر كلاس از دین و اخلاق صبحت می كرد و با تمام شدن كلاس هیچ كس از كلاس خارج نمی شد و پای صبحت او می نشستند.

مهمترین خصوصیت دیگر بابا این بود كه دیوار بلندی بین كار و محیط خانه می كشید. هرگز ما را درگیر مسائل كاری خود نمی كرد. گرچه دانشكده افسری به اندازه و مسائل آن برایش اهمیت داشت.

به قدری در انتخاب همسر دقت و سلیقه به خرج داده بود كه تمام عقاید ایشان اجرا می شد.

با امام (ره) آنقدر محشور بود كه امام او را سید موسی خطاب می كردند. در جنگ فرماندهی عملیات از ابتدای محور غرب تا جنوب را بر عهده داشت . متاسفانه بعد از شكست حصر آبادان به طریق مشكوكی كه قطعا دسیسه بود ، به شهادت رسید.

آن موقع من پیكر بابا را ندیدم ولی چهار ، پنج سال پیش كه عكسش را دیدم شباهت عجیبی بین پیكر بابا با جدش امام حسین(ع) ، جده اش حضرت زهرا (س) و حضرت اباالفضل داشت. سر بابا سوخته بود، پهلویش سوخته بود و دستهایش حالتی داشت كه انگار میخواست چیزی به كسی بدهد.

زندگی یك عاشق وارسته

حرفها مگر تمام می شوند وقتی قرار است در وصف یك شهید عاشق و یك عارف وارسته حرف بزنی؟

روحم تازه شده است. ثبت خاطرات همسر شهید سید موسی نامجو و فرزند برومندش سید ناصر نامجو ، طراوتی بهاری به روحم می بخشد. آرزو می كنم نامجوها در دامان پاك مادران مسلمان و ایرانی پرورش یابند تا ایرانی سبز و آباد و مردمانی پاك و متعهد داشته باشیم و به آینده با نگاهی سبز بنگریم. مثل سبزی زندگی نامجو در دنیا و آسمانی مثل حیات شهید بر روی زمین .

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 72
  • کل نظرات : 13
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 6
  • آی پی امروز : 35
  • آی پی دیروز : 20
  • بازدید امروز : 110
  • باردید دیروز : 25
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 244
  • بازدید ماه : 942
  • بازدید سال : 8,420
  • بازدید کلی : 89,125